به کودک دروغ نگوئید...
وقتی بچه بودم با برادر و خواهرم در حیاط یا اتاقها بازی میکردیم. گاهی که شیطنتی از ما سر میزد میگفتند:حاجی خرناس را صدا میکنیم که ترا بخورد.
برای رفتن به آشپزخانه باید دویا سه تا پله از حیاط پائین میرفتیم تا به کف آن میرسیدیم. بعد از اینکه ما را با آمدن حاجی خرناس می ترساندند برای اثبات حرف خودشان ، ناگهان از پله های آشپزخانه یک سر وحشتناک بیرون میآمد که دنباله آن لباس سیاهی بر تن او بود. البته ما فقط سر و قسمتی از شانه او را میدیدیم. این حاجی خرناس بود. وقتی سرش را بیرون میآورد نعره ای میزد و تهدید میکرد که اگر شیطنت کنیم ما را خواهد خورد.
ما هم از ترس ساکت می شدیم و گوشه این می نشستیم.
در عرض هفته معمولا یک یا دو مرتبه حاجی خرناس خودش را به ما نشان میداد و ما هم ماست ها را کیسه میکردیم.
در همان زمان مرا به کودکستان گذاشتند. در آنجا دو معلم خانم داشتیم که جمعیت حدود بیست نفری بچه ها را اداره میکردند. یکی از آنها بنام خانم نیریبسیار پر جذبه بود و همه از او میترسیدیم. نام معلم دیگرمان خانم فروغی بود که بسیار مهربان بود و همه بچه ها دوستش داشتند.
در کودکستان گاهی شعر می خواندیم و گاهی نمایش بازی می کردیم و خلاصه سرمان را گرم می کردند.
من بچه بسیار زیبائی بودم ، بطوریکه هر جا میرفتم نظر همه را جلب مینمودم. این دو معلم هم شاید به همین علت مرا خیلی دوست داشتند.
یکی از چیز هائی که در کودکستان بما گفتند این بود که : اگر گناهی بکنیم و یا کار بدی انجام دهیم، پای چشم هایمان نوشته میشود و معلمین میفهمند که ما این کار بد را کرده ایم.
در این مواقع معمولا خانم نیری ما را با تندی و عتاب مورد سرزنش قرار میداد و معلم دیگرمان نیز با مهربانی واسطه میشد و میگفت :دیگه تکرار نمیکند.... بچه خوبی است .
من در منزل شیطنتی نمی کردم و اگر هم کاری انجام میدادم که مورد پسند بزرگتر ها نبود میگفتند : پای چشمت نوشته شد. فردا خانم نیری می فهمد.
منهم که می ترسیدم التماس و گریه میکردم که ترا به خدا پاکش کنید ... دیگه این کار را نمی کنم.
در این حالت مادرم یا خواهرم انگشت شست خود را بعنوان پاک کردن پای چشم هایم میکشیدند و میگفتند : پاک شد.
منهم باور می کردم و به کار خود مشغول میشدم.
خواهری داشتم که به دبیرستان میرفت و سر راهش مرا به کودکستان میرساند.
در منزل ما یک قاب بزرگ بود که عکس پدرم را در آن قرار داده بودند. یکروز شیشه این قاب شکست و معلوم نبود کی آنرا شکسته است.
وقتی من به کودکستان رفتم، خانم نیری و فروغی مرا صدا کردند و به یک اطاق کوچک بردند.
خانم نیری با قیافه غضب آلوده ای گفت: چرا شیشه قاب عکس پدرت را شکستی؟ پای چشمت نوشته شده که کار تست.
و بعد تهدید کرد که اینطور و آنطور مجازت می شوی.
من نه از ترس ، ... بلکه چون شکستن شیشه کار من نبود ، از شدت ناراحتی ناشی از این تهمت اشک به چشمانم آمد.
در درون من چیزی خرد شد و قلبم شکست. با اطمینان از این که من این کار را نکرده ام بغضی شدید گلویم را فشرد و نمی گذاشت حرفی بزنم.
خانم فروغی تا اشک مرا دید مرا بغل کرد و گفت: آخی ... دیگه نمی کند.... این بچه خوبیست.... دیگه نمی کند. این حرکت او بیشترمرا آتش زد. چون بخاطر کاری که نکرده بودم سرزنش میشدم و محبت میدیدم.
خانم فروغی با محبت مرا ناز کرد و به سر کلاس فرستاد.
اما من اشکم بند نمیآمد زیرا برایم مسلم شد که نوشته شدن پای چشم دروغ است و این تهمت را بیهوده به من زده اند.
معلم مهربان ما که اشک مرا دید بیشتر مهربانی کرد و گفت: تو که عمدا نکردی ... خوب پیش آمده .... ناراحت نباش....
از این حرف او من بیشتر گریه ام می گرفت ، چون بیشتر درد تهمت خوردن را حس می کردم. ولی متأسفانه نمی توانستم اعتراضی بکنم .
آنروز وقتی به خانه رسیدم، در حیاط کنار ناودان فلزی ایستادم و به اتاق خودمان که در طبقه بالا بود نرفتم.
مادرم که در اتاق بود با تعجب گفت: همایون .... چرا بالا نمی آئی....
نمی دانستم چه بگویم ... فقط گفتم: من فهمیدم که پای چشم نوشته شدن دروغ است .... چون من شیشه قاب پدر را نشکستم اما خانم نیری مرا دعوا کرد و گفت که پای چشمت نوشته شده تو شکستی.
بغض گلویم را می فشرد. مادرم با تعجب گفت: این کار یکی است که ...خواسته ضربه ای بزند... وگرنه ما می دانیم که تو شیشه را نشکستی.
من نمی فهمیدم که چرا باید کسی چنین دشمنی در حق من بکند و دنباله قضیه را هم بیاد ندارم. ولی از این که بزرگتر ها بما بچه ها دروغ می گویند خیلی ناراحت شدم.
چند وقت بعد در زیر زمین خانه بازی می کردم. چشمم به صندوق بزرگی افتاد که در گوشه زیر زمین بود. از روی کنجکاوی در آن را باز کردم و ناگهان دیدم صورت حاجی خرناس وسط مقداری لباس در آن قرار دارد.
اول ترسیدم ، ولی وقتی دقت کردم دیدم که آن صورت یک ماسک مقوائی است که آنجا قرار داده اند.
قهمیدم که حاجی خرناس هم دروغ است . ماسک را برداشتم و با کشی که داشت آنرا به صورت خودم زدم. سپس رفتم جلوی آئینه خودم را تماشا کردم و خنده ام گرفت. وقتی مادرم مرا دید او هم خندید و من گفتم : پس حاجی خرناس هم دروغ بود.
با ماسک به کوچه رفتم . دیدم برادرم از سر کوچه با دو خواهر بزرگترم در حال آمدن به منزل هستند.
شیطنتم گل کرد و با همان ماسک جلو رفتم و به برادرم گفتم : هووووو .... هووووو
من حاجی خرناس هستم.
برادرم اول ترسید اما خواهر هایم به او گفتند : نترس این همایون است.
در این جا من ماسک را از صورتم برداشتم و خندیدم .
به این ترتیب برادرم هم فهمید حاجی خرناسی وجود ندارد. البته بعد از آن هم زیاد شیطنت نمی کردیم ، ولی از همان موقع حس می کردم که دروغ گفتن آنهم به بچه ها کار بسیار زشتی است.
اما..... چرا اصلا باید دروغ گفت....؟